لیلا خیامی - ممکن است برای همهی ما اتفاق بیفتد که با مشکلی روبهرو شویم و نتوانیم خودمان آن را حل کنیم. اینطور وقتها سعی میکنیم از دیگران کمک بگیریم. پسر عطار* هم این کار را کرد.
داشت برای خودش توی جنگل راه میرفت و داروهای گیاهی گوناگون را جمع میکرد و توی کیسهای که از کمرش آویزان کرده بود میریخت.
دلش میخواست کلی داروی مختلف جمع کند تا بتواند یک عالمه شربت درست کند: شربت سردرد و گلودرد و دستوپادرد و ... . خب، کار پسر درست کردن داروی گیاهی بود.
او عاشق گل و گیاه و داروهای گیاهی بود آنقدر که وقتی مشغول جمع کردن آنها میشد، دیگر هیچ چیزی را نمیدید و همینطوری شد که چالهی بزرگ سر راهش را ندید و سر خورد و افتاد توی چالهی بزرگ.
پسر تا به خودش آمد، دید ته چاله است. سعی کرد بیرون برود اما نشد. چاله خیلی بزرگ بود. دیوارههایش خاک نرمی داشت و نمیشد از آن راحت بالا رفت. پسر کلی تلاش کرد اما یک متر هم نتوانست بالا برود و آخر سر خسته و ناامید ته چاله نشست و آه کشید.
ناراحت بود از اینکه توی چاله گیر افتاده است و ناراحتتر از این که نمیتواند گلها و داروهای گیاهیاش را جمع کند. نشسته بود و آه میکشید که یکدفعه زمین شروع کرد به لرزیدن. لرزید و لرزید و کمکم صدای گرومب گرومب هم بلند شد.
انگار یک غول گنده داشت توی جنگل قدم میزد. پسر اولش ترسید و لرزید اما بعد با خودش فکر کرد اگر کسی بتواند کمکش کند، همین غول گروب گرومبی است.
برای همین، تا میتوانست فریاد زد: «آی کمک، وای کمک!» پسر آنقدر فریاد زد تا غول گرومب گرومبی صدایش را شنید و با تعجب آمد بالای گودال و گفت: آن پایین چه خبر است؟ تو چه کسی هستی؟! چرا داد و فریاد میکنی؟!
پسر که با دیدن غول، هم ترسیده بود و هم شاد شده بود، با مهربانی گفت: سلام غول گرومب گرومبی. من افتادهام این پایین. میشود کمکم کنی؟ غول کلهی بی مویش را خاراند و گفت: اما من غولم. غولها به کسی کمک نمیکنند!
پسر با التماس گفت: «همین یک بار! خواهش میکنم! اگر کسی بتواند به من کمک کند، فقط خود خود تو هستی. تو بزرگی و راحت میتوانی انگشتت را پایین بیاوری و من را نجات بدهی.
فقط قول بده وقتی که بیرونم آوردی، من را نخوری!» غول لبخندی زد و دندانهای کج و کوله و خرابش را نشان داد و گفت: نترس! من غول گیاهخوارم. دندان ندارم گوشت بخورم.
بعد انگشتش را پایین آورد و جلو پسر گرفت. پسر پرید روی انگشت غول و توی یک چشم به هم زدن، آمد بیرون. بعد هم کلی از غول تشکر کرد و به او کلی داروی گیاهی داد و بپربپرکنان و گرومب گرومبکنان و شاد راه افتاد که برود و دوباره داروی گیاهی جمع کند.
همینطور که میرفت صدایی شنید. خوب که گوش کرد، فهمید صدا از توی یک چالهی کوچک سر راهش میآید. خم شد و توی چاله را نگاه کرد. یک آدم کوچولو افتاده بود ته چاله.
آدم کوچولو تا پسر را دید، با مهربانی گفت: سلام غول گرومبگرومبی. من افتادهام این پایین. میشود کمکم کنی؟ اگر کسی بتواند به من کمک کند، فقط خود خود تو هستی.
تو بزرگی و راحت میتوانی انگشتت را پایین بیاوری و من را نجات بدهی. پسر تا این را شنید، لبخندی زد و گفت: بله که میشود. نگران هم نباش! درست است که دندانهایم سالم و مرتباند اما بیرون که آمدی تو را نمیخورم.
پسر این را گفت و لبخندزنان و آهسته انگشتش را پایین برد.
*عطار: گیاهشناس